امشب آخرین شب ساله.دیگه ۸۷ تموم شد.همیشه از دست دادن واسم سخت بوده حتی از دست دادن این سالی که خیلی بد بود...
اما چیکار کنم که این غم از دست دادن واسه اش مهم نیست چی داره میره.فقط بهم یادآوری میکنه که یه چیزی رو دارم از دست میدم.این واسم سخته.
می خوام خودم رو راضی کنم که سال ۸۷ لیاقتش رو نداره که دلتنگش بشم تموم خاطرات بد سال به ذهنم میاد فکر کنم حالا دیگه ازش متنفرم...
اما حسم عوض نشد....
تا ساعت ۹ سر کار بودم.چه جنب و جوشی بیرون از خونه اس.
همیشه حسم روز آخر اینه.گنگ و مبهم سرشار از استرس.کاش شب آخر سال نبود.
کاش حداقل تنها نبودم.دلم می خواد الان یه جایی بودم که آروم میشدم...
پ.ن۲:الانم دلتنگم.
پ.ن۳:در یک اقدام بی سابقه یهو رفتم آریشگاه نمیدونم خوبه یا بد...
پ.ن۴:یه روز شمار برات خریدم.مثل تقویمه اما مناسبت ها رو نداره خودت باید پرش کنی از رو نمونه آلمانیش ساخته شده و فقط توو شهر من ازش هست.دوست داشتم لحظه ی سال تحویل میدادم بهت اما نشد.این ناراحتم میکنه.
انگار برایم از سال نو فقط بساط های هفت سین کنار خیابان مانده...
کاش من هم بساط هفت سین داشتم.برای شریک شدن نوروز با کسانی که انتظارش را میکشند.نمیدانم من که منتظر نیستم می توانم با بساطم بهار را برای کسی بیاورم؟
پ.ن:حتی وقتی ۲ تا بادکنک رو آویزون میکنی اون پایین به هم میرسن.کاش حداقل بادکنک بودیم.
پ.ن۲:گل ۱۲ پر توو عکس رو میبینی؟ عیدت مبارک
این قالب رو به یاد تو و تخت جمشید گذاشتم...
دنیا کوچیک شده انگار.شده اندازه ی قلبم.نمیدانم نفس کشیدن برای من که دنیا در قلبم است سخت است یا برای تو که در دنیایی.قلبم که بایستد دنیایم هم خواهد ایستاد.
اصلا دنیا گم شده.حالا که فکر میکنم می بینم خیلی وقته که گمش کردم.
دنبال گم شده بودن برایم سخت است.
اصلا دنیا را می خواهم چکار؟
سرگردان بودن هم دنیایی دارد.باز هم یک دنیای دیگر....
چرا باید در دنیا بمانم؟
من میخواهم خودم دنیا باشم.
می خواهم چون باران از ابرهای زندگی ببارم.کاش روی چتر دخترکی فرود بیایم که تو را میفهمد...