۲/۳/۷۶ من داشتم امتحانات پایان ثلث سومم رو می دادم.مردم در تکاپوی انتخابات بودند.من سر در نمی آوردم آخه فقط ۱۰ سالم بود.
یه کلاس چهارمی چی میتونه بفهمه از اومدن خاتمی؟
گرچه می شنیدم که حرف از کسی غیر از هاشمی بود و برای من که از همون ابتدا این یه نفر رو دیده بودم عجیب به نظر می رسید.
۸۰/۳/۱۸ بازم نتونستم رای بدم...
سنم یه سال کم داشت.این یعنی غصه ی عالم...
اینقدر دلم می خواست به خاتمی رای بدم که تا صبح نخوابیدم.میگفتم خوب نمیشه برم بگم من ۱۴ سالمه یه سال کم دارم شاید بذارن رای بدم.حتی میگفتم شاید فردا از تلویزیون اعلام کنن 14 ساله ها هم می تونن بیان رای بدن اما اینا خیالات بود...خیلی ها از جمله برادرم رفتن و به جای بزرگترها نوشتن "خاتمی"...
اما من مغرورتر از این حرفا بودم من رای خودم را می خواستم.اما افسوس که پافشاری کاری از پیش نمی برد.
روزنامه هایی که پدرم می خرید و چلچراغ هایی که به سوی خانه روان میشد دید بازتری به من میداد و داغ دلم را تازه تر میکرد.حس غروری که نسبت به رای دادنشون داشتن آزارم میداد.
حس میکردم من خیلی دورم از خاتمی... خودم را در جمع آنها نمی دیدم .این خیلی زجرها ...
گفتم اشکال نداره دنیا که به آخر نرسیده.گرچه با رفتن خاتمی دنیا به آخر رسید و دیگه حتی نتونستیم به طور مرتب چلچلراغ بخریم...
اما روزنامه ی شرق جای خودش را در خانه ی ما باز کرد.که دنیای اون هم بعد از مدتی به آخر رسید و سرنوشتی جز توقیف نداشت.
خاتمی با رفتنت خیلی چیزها به هم ریخت.نیازی به گفتن نیست که هم خدا میدونه به مردم چی گذشت هم تو میدونی.
وقتی گفتن میای نمیدونی چقدر شاد بودم.یه شادی بی حد و حصر.از نظر خیلی ها بی دلیل,میگفتن اونم بیاد اجازه نمیدن که کاری انجام بده.
زمان خاتمی همه چیز عالی نبود.اما نکبت هم از سر و رویمان بالا نمی رفت.
اخراج رییس اجمن علمی به خاطر جاسوسی کردن یکی از دختران واقعا اعصاب خرد کن بود و ایجاد احساس نا امنی وحشتناک که باعث شد همان گهگاهی هم که به دانشگاه میرم کمتر بشه.منظورم ترس نیست, یک حس نفرت که سرتا پای آدم را میگیرد و تو فقط نظاره میکنی...
وقتی گفتن که نمیایی غم سر و پای وجودم را گرفت.این برای من یعنی از دست دادن یک شانس دیگر...
نمی دانم این حسرت تا کی ادامه خواهد داشت؟
مراببخش
اگربودنت را ندیدم
وانچنان درهوای خاطرات درهم پیچیده، پیچیدم که خودم نیز گم شدم
مرا ببخش اگر شوق نفسهایت را ندیدم
مرا ببخش
اگرلبخند شاپرکی راکه دیروز به من سلام کرد حس نکردم.
مراببخش
اگر گریه های چترت را زیر باران ندیدم
مرا ببخش
اگر دستانم را در جیبم فرو بردم و دستان تو را رها کردم
مرا ببخش
اگر نگذاشتم امواج دریا پاهایت را قلقلک دهد
مرا ببخش
اگر چنان محو تماشای بادبادکها بودم که خورشید را از یاد بردم
مرا ببخش
اگر آیینه ها را شکستم
و از ظرف پسته های خندان بادام های تلخ را نصیب تو کردم
اگرچه من هرگز روزهای ابری را به خاطر آفتابگردان ها نخواهم بخشید...
پ.ن۱:یه عذرخواهی به دلم بدهکار بودم .
شما هم خطاب به دلتون بخونید و بهم بگید آروم میشید یا نه.تا حالا شده دلتون از شما دلگیر باشه؟
پ.ن۲:تقدیم به کسی که این روزها خیلی همدیگرو آزار دادیم با رنگی نوشتم که میدونم دوست داری.توام منو و خودتو ببخش...
پ.ن۳:دعا میکنم سرت زودتر خوب بشه.
با تمام سرعت می دویدیم تا از هم دور شویم اشکایمان را باد میبرد...
اما زمین چرخید و بهم رسیدیم
هر دو خسته....
نمی دانم می توانیم قدر این به هم رسیدن را بدانیم یا نه
یا میگوییم زمین هر طوری که می چرخید ما به می رسیدیم...
شاید یک روز دیگر وقت داریم نمی خواهم همین را هم از دست بدهم می شنوی؟
بیا دست از دویدن برداریم...به من نگاه کن خستگی ام را می بینی؟
پ.ن:خدایا گرفتن حال بنده هات چه حالی بهت میده که همش تکرارش میکنی؟
پ.ن:خودت میدونی نیازی به گفتن نداره...
پ.ن: خیلی این عکسو دوس دارم از tooka قرض گرفتم.
خیلی خوب...خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد
آفتاب...تبدیل شد به سایه به باران
شور و شوق...تبدیل شد به لذت به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز
خیلی زود.
با تا "ابد" شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی به هیچ وقت
و "مرا دوست داشته باش" تبدیل شد به "جایی هم [در قلبت] برای من در نظر بگیر"
خیلی زود.
خیلی خوب...زودتر از ان که فکر می کردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
اگر هیچ کس به تو نگفته باشد.حالا دیگر باید بدانی
که خیلی خوب,خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد.
خیلی زود....
پ.ن:............................
شعر از شل سیلوراستاین
پ.ن:دلم تنگه خیلی خیلی خیلی...... خواهرم رد میشه از کنارم میگه چرا زیر چشمت گود افتاده...
چشم من؟ نه...نمیدونم
پ.ن:صدای pmc میاد:
از جاده گذر میکنی و منو نمی بینی...
دیوونه شدم بگو چرا پیشم نمی شینی
.
.
.
بگو از شب جدایی از اینکه بی وفایی
بگو بی وفا کجایی بگو کجای راهی...
بگو سهم من چرا این شده مردم از این تنهایی.
اشکام دیگه امونم نمیده چقدر این آهنگ رو دوست دارم.
نمی توانم به ابرها دست بزنم,به خورشید نرسیده ام.
هیچ گاه کاری را که تو خواستی انجام نداده ام.
دستم را تا جایی که می توانستم دراز کردم.
انگار من آن نیستم که تو می خواهی.
برای آنکه نمی توانم به ابرهادست بزنم یا به خورشید برسم.
نه نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم.
نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی کاری از من بر نمی آید.
می گویی آغوشت باز است,
اما خدا می داند برای چه کسی.
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.
پ.ن1:قسمتی از شعر "دستم به خورشید نمی رسد" نوشته ی شل سیلوراستاین.
پ.ن2:خیلی دلم گرفته... سردرگمم...
گاهی بد می چرخه حتی اگه پنچریشو بگیری...
توو این فکرا بودم که در تاکسی محکم خورد به بازوم...
شاید خواست یادم بیاره نرم توو عالم هپروت.
زنگ زد من جواب دادم پیش خودم گفتم مامان که همیشه کلید داشت.وقتی اومد سر و روش خاکی بود من بهت زده نگاش کردم.کیفش رو زدن... همین...
فقط غصه ی از دست دادن صدای ضبط شده ی شعر خوندن پدر مرحومش که توو گوشیش بود,داشت.آخه همیشه میگه میترسم یادم بره صداش چجوری بود...
وقتی بهش گفتم من صدا رو دارم انگار دنیا رو دادی بهش...
آدمیم دیگه اما همین هم خودش خیلی پیچیده اس.گاهی به "دست" که نگاه میکنم میگم چه چیزه ترسناکیه اما ما بهش عادت کردیم.
بهار که میاد به یه دلهره ی عجیب دچار میشم...