نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

آینه

آینه

که با سردی خودش را نشان میدهد 

در عجبم اگر چه او نمیفهمد سرخی گونه هایم کجا رفته... 

شب

صبح بود و تاریکی 

شب بود و روشنی 

تو بگو خوابم  

یا که نمی خواهم باور کنم  


پی نوشت:آدرینا,الگا,مهدی,بابک,عزراییل,احسان,سیاوش میام و همتون رو می خونم اما نتم مشکل داره و نمیتونم نظر بذارم و یا حتی پست بزنم. 

شاید یک حسرت انتخاباتی یا کاش دو تا شناسنامه داشتم

 

۲/۳/۷۶ من داشتم امتحانات پایان ثلث سومم رو می دادم.مردم در تکاپوی انتخابات بودند.من سر در نمی آوردم آخه فقط ۱۰ سالم بود. 

یه کلاس چهارمی چی میتونه بفهمه از اومدن خاتمی؟  

گرچه می شنیدم که حرف از کسی غیر از هاشمی بود و برای من که از همون ابتدا این یه نفر رو دیده بودم عجیب به نظر می رسید. 

۸۰/۳/۱۸ بازم نتونستم رای بدم... 

سنم یه سال کم داشت.این یعنی غصه ی عالم... 

اینقدر دلم می خواست به خاتمی رای بدم که تا صبح نخوابیدم.میگفتم خوب نمیشه برم بگم من ۱۴ سالمه یه سال کم دارم شاید بذارن رای بدم.حتی میگفتم شاید فردا از تلویزیون اعلام کنن 14 ساله ها هم می تونن بیان رای بدن اما اینا خیالات بود...خیلی ها از جمله برادرم رفتن و به جای بزرگترها نوشتن "خاتمی"... 

اما من مغرورتر از این حرفا بودم من رای خودم را می خواستم.اما افسوس که پافشاری کاری از پیش نمی برد. 

روزنامه هایی که پدرم می خرید و چلچراغ هایی که به سوی خانه روان میشد دید بازتری به من میداد و داغ دلم را تازه تر میکرد.حس غروری که نسبت به رای دادنشون داشتن آزارم میداد. 

حس میکردم من خیلی دورم از خاتمی... خودم را در جمع آنها نمی دیدم .این خیلی زجرها ... 

گفتم اشکال نداره دنیا که به آخر نرسیده.گرچه با رفتن خاتمی دنیا به آخر رسید و دیگه حتی نتونستیم به طور مرتب چلچلراغ بخریم... 

اما روزنامه ی شرق جای خودش را در خانه ی ما باز کرد.که دنیای اون هم بعد از مدتی به آخر رسید و سرنوشتی جز توقیف نداشت. 

خاتمی با رفتنت خیلی چیزها به هم ریخت.نیازی به گفتن نیست که هم خدا میدونه به مردم چی گذشت هم تو میدونی. 

وقتی گفتن میای نمیدونی چقدر شاد بودم.یه شادی بی حد و حصر.از نظر خیلی ها بی دلیل,میگفتن اونم بیاد اجازه نمیدن که کاری انجام بده. 

زمان خاتمی همه چیز عالی نبود.اما نکبت هم از سر و رویمان بالا نمی رفت. 

اخراج رییس اجمن علمی به خاطر جاسوسی کردن یکی از دختران واقعا اعصاب خرد کن بود و ایجاد احساس نا امنی وحشتناک که باعث شد همان گهگاهی هم که به دانشگاه میرم کمتر بشه.منظورم ترس نیست, یک حس نفرت که سرتا پای آدم را میگیرد و تو فقط نظاره میکنی...

وقتی گفتن که نمیایی غم سر و پای وجودم را گرفت.این برای من یعنی از دست دادن یک شانس دیگر... 

نمی دانم این حسرت تا کی ادامه خواهد داشت؟

 

اولین پست ۸۸

امسال افتضاح سال رو تحویل کردن.نمیدونم چه دشمنی با نوروز دارن.نه توپ سال نو رو زدن نه صدای نقاره های تووی تصویر شبکه ۱ میومد.و نه اون آهنگ سنتی و معروفی که نشون دهنده ی سال نو بود رو گذاشتن. 

این موضوع همه رو عصبانی کرد.من که خیلی حرص خوردم.اینم از شروع افتضاح سال جدید نمیدونم چرا اینطوری رفتار میکنن اما میدونم با تمام این دشمنی هایی که اینا با نوروز دارن این سنت ملی از یاد من و امثال من نمیره حالا از حرص بترکن. 

اینم از اواین پست سال جدیدم. 


پ.ن: این همه از آمریکایی ها بد میگیم اما اوباما به زبان فارسی گفت عید شما مبارک!
کاش میدید چجوری سالمون تحویل شد!