گ... زدند به زندگیمان
حتی گل های قرمز قالی هم قهوه ایی شده اند...
بوی گند را از حرف هایم میشنوی؟
پ.ن:گلهای فرش اتاقم صورتیه...
پ.ن با تاخیر:بعضی واژه ها را نمیتوانم بنویسم تا بفهمی.بعضی واژه ها کشیدنی اند مثل درد...
باید بکشی تا بدانی چه میگویم.
به تو سلام میکنم,شاید آن روز که امید داشتم از پس ابرهای نگرانی به یاریمان بشتابی دختر بچه ی کنجکاوی بودم که تو را باور داشتم.اما این روزها دیگر تو را نمیبینم.
اشک های مادر را دیدم یاس و ناامیدی خودم را حس کردم دیگر یقین دارم که نیستی...
خودت هم باور کن که نیستی.این توهم بودن را تمام کن.گفتی تلاش کنید تا من حمایتتان کنم.پس چه شد؟جا زدی؟
تو که میگویند رحیمی تو که میگویند رحمانی کو؟ آنها دروغ میگویند یا تو اینها نیستی؟ها؟
با کفش های کثیفشان لگدمالمان کردند ندیدی؟ صدای فریادهای نیمه شب را نشنیدی؟
یآس را در قلب من حس نکردی؟ پس تو چه خدایی هستی؟
دیگر نگو که خدایی,تو خدای همه نیستی...
4 سال دیگر در آستانه ی 27 سالگی ام....این یعنی پایان جوانی من.یعنی مصادف شدن دوران بدبختی...
یعنی یآس یعنی بغض اما تو نمیفهمی.....
پ.ن2:صدا و سیما هیچ اخباری از اعتراضات مردم و ضرب و جرح شدید توسط نیروهای امنیتی پخش نمیکند.
پ.ن3:از 19 تا 27 کم نیست...
پ.ن4:کسانی که ظرفیت حرفهام رو ندارند لطفا نظر ننویسند.نیایید برام از خدا و پیغمبر بنویسید.من با خدای خودم حرف زدم به کسی هم مربوط نیست که چطور حرف زدم.
پ.ن5:مامان روزت مبارک...گرچه میدونم خیلی ناراحتی.
پ.ن6:این لیمو تلخترین لیموی اینجاست...اما مزه اش رو همه نمیفهمن
سرزمین من خداحافظ , خداحافظ