نمی توانم به ابرها دست بزنم,به خورشید نرسیده ام.
هیچ گاه کاری را که تو خواستی انجام نداده ام.
دستم را تا جایی که می توانستم دراز کردم.
انگار من آن نیستم که تو می خواهی.
برای آنکه نمی توانم به ابرهادست بزنم یا به خورشید برسم.
نه نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم.
نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی کاری از من بر نمی آید.
می گویی آغوشت باز است,
اما خدا می داند برای چه کسی.
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.
پ.ن1:قسمتی از شعر "دستم به خورشید نمی رسد" نوشته ی شل سیلوراستاین.
پ.ن2:خیلی دلم گرفته... سردرگمم...
شاپرک جان میفهمم چی میگی
من الان تو همین مایه هی بلا تکلیفی هستم
دل و عقلم قاطی کردن...
وای چه سخته!!!
آخ از این دو دشمن دیرینه و دو دوست هم نفس
راستی چندین بار به وبلاگت اومده بودم
نمیدونم چرا آپ نمیکردی!!!
خوشحالم که دوباره اومدی
سلام شاژرک عزیز
خوبی؟
خیلی زیبا بود. من کارهای کمی خوندم از استاین ولی خب دوسش دارم مخصوصا کار ؛ مرا با عینک دودی ام به خاک بسژارید؛ این کار رو نخوندم
ممنون از نوشته ات
چرا سردرگم باشی؟!!! امیدوارمن هرچه زودتر مشکلت هرچی هست حل بشه!
سلام اوضاع دلم خیلی خرابه.....