نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

چرخ زمانه

گاهی بد می چرخه حتی اگه پنچریشو بگیری...  

توو این فکرا بودم که در تاکسی محکم خورد به بازوم... 

شاید خواست یادم بیاره نرم توو عالم هپروت. 

 

 زنگ زد من جواب دادم پیش خودم گفتم مامان که همیشه کلید داشت.وقتی اومد سر و روش خاکی بود من بهت زده نگاش کردم.کیفش رو زدن... همین... 

فقط غصه ی از دست دادن صدای ضبط شده ی شعر خوندن پدر مرحومش که توو گوشیش بود,داشت.آخه همیشه میگه میترسم یادم بره صداش چجوری بود...  

وقتی بهش گفتم من صدا رو دارم انگار دنیا رو دادی بهش...  

 

آدمیم دیگه اما همین هم خودش خیلی پیچیده اس.گاهی به "دست" که نگاه میکنم میگم چه چیزه ترسناکیه اما ما بهش عادت کردیم. 

بهار که میاد به یه دلهره ی عجیب دچار میشم...  

نظرات 7 + ارسال نظر
himmel جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ب.ظ http://himmel.blogfa.com

سلام

خیلی وقت بود نبودین ....

خدا پدرشون رو بیامرزه م کیفشون رو بر گردونه ...

التماس دعا

سلام...
میدونم...
ممنونم...

himmel جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ب.ظ

فرزندم ...!!!

منتظرم ...[گل]

اومدم

مجتبی جمعه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ب.ظ http://waterlily.mihanblog.com

سلام...مدت هاست که پست جدیدی نذاشتی...خوشحالم که برگشتید...به منم یه سری بزن...

سلام ممنون که اومدید.من هم بهتون سر زدم.

فهیم شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:16 ق.ظ http://zohreh28.blogsky.com/

به دلم می نشیند اینجا...

من عاشق بوی لیمو هستم.

ممنون که میایی فهیم جان.امیدوارم اینجا رو دوست داشته باشی...

ماهی سیاه کوچولو شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ب.ظ

عجب به چیزی اشاره کردی. منم گاهی به دستام نگاه می کنم و فکر می کنم خواب می بینم که این منم. می گم، وای چقدر عجیبه. گاهی تو آینه که نگاه می کنم حتی بودنمم برام عجیبه. انگار خوابم. انگار خیالم. راستی نکنه جدا همش خوابه و یه روز بیدار بشم و ببینم این همه رنج برای هیچ بوده

هیچ کس حقیقت رو نمیدونه...
شاید هم یه روز هممون بیدار شدیم...

شاپرک دل شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:35 ب.ظ http://shaparakedel.blogfa.com

شاپرک جان سلام
این پستتو دیروز خوندم نمیدونم چرا کامنت نذاشتم..!
خدارو شکر کهواسه مامانت اتفاقی نیافتاده
وقتی نوشتی که صدای شعر خوندن بابابزرگتو داری منم جای مامانت خوشحال شدم..

سلام عزیزم ممنونم

ماهی سیاه کوچولو یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

شاپرک جان، سپاس برای دیدگاهت به آخرین مطلبم و عذر بخاطر اینکه پستمو به دلایل شخصی برای مدتی حدف کردم و نظر شما هم حذف شد.

اینم مثل همه ی بدبیاری های دیگم ماهی جون...
ماهی جون تنگ بلور آبی دریا نیست ماهی جون.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد