نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

خورشید را به دنیا بخشیدم

من  دیدن خورشید را با تمام دنیا معامله کردم  

خوش بودم از داشتن دنیا 

کم کم خورشید را از یاد بردم 

آسمان از معامله ی من بارید 

باز هم خورشید را ندیدم 

سیب را ندیدم 

اشک را ندیدم 

ناگهان به خاطر آوردم 

چیزی را که نداشتم 

من نور نداشتم 

امید نداشتم 

 آری من خورشید نداشتم   

اما دیگر دیر شده بود 

هرگز نتوانستم به خوشید نگاه کنم 

و بگویم که پشیمانم... 

 

 

پی نوشت:یه دوست که خیلی چیزا بهش یاد دادم و واقعا زندگیش با من متحول شد از نظر حرفه ای بهش خیلی چیزا یاد دادم آوردمش توی کار... 

حالا داره منو دور میزنه... 

شاید تقصیر من بود نباید کاری میکردم که احساس کنه کسی شده میدونم فکر کثیفیه اما من تمام صداقتم رو به کار بردم چیزهایی یادش دادم که لایق دونستنشون نبود... 

شاید زیادی کارش رو راحت کردم و نتیجه ی زحمتهام رو در اختیارش گذاشتم.شاید یکمی بدجنسی همیشه لازمه... 

خیلی احساس بدی دارم.حس میکنم بهم خیانت شده...

قلب من آبی مرد

 

آسمان را دیدم, 

قلبم آبی شد... 

لبخندم آبی 

روزگارم آبی 

برق چشمانم آبی.. 

من سراپا آبی 

رو به سوی تو برگرداندنم 

و تو فریاد زدی 

مگر عقل تو به چشمان تو است 

خنده هایم خشکید 

و نگاهم ترسید

قلب من آبی مرد...

کنار برو

آفتاب کنار برو  جلوی ابرها را نگیر 

از عینک آفتابیم خسته شده ام 

چشمانم باران می خواهد... 

 

دلم چتر میخواهد 

پاهایم به صندلهای تابستانی عادت کرده... 

روزهای سخت و دنیای کوچکتر

 

وقتی روزها سخت میشه دنیا هم کوچیک میشه.دنیای کوچک همیشه پر از مشکله...  

اینکه گاهی یادم میاد روزها چجوری گذشت و نگاه من به این روزهایی که الان داره طی میشه پر از امید بود.سالها امید داشتن خیلی سخته وقتی می بینی اصلا حواست نبوده که نتیجه خیلی وقته معلوم شده... 

اینکه حس کنس همه چی داره به سرعت میگذره همه دارن زندگی میکنن اما تو یه جورایی چیزی نداری.حس اینکه حتی گاهی خودتم نداری...

  

وقتی دیگه حس میکنم به آخر نیروم رسیدم دیگه هیچ انگیزه ایی نمونده یهو یه جرقه ی ریز امید دیگه میاد توی زندگیم. 

نمیدونم چرا این زندگی جیره بندی شده رو واسه بعضی از بنده هات خواستی.

   

پ.ن:اومدنت یه جرقه بود در اوج نا امیدی و خستگی هام که خودت خوب میدونی...

مرا ببخش

  

 

مراببخش
اگربودنت را ندیدم

وانچنان درهوای خاطرات درهم پیچیده، پیچیدم که خودم نیز گم شدم 

مرا ببخش اگر شوق نفسهایت را ندیدم
 
مرا ببخش 

اگرلبخند شاپرکی راکه دیروز به من سلام کرد حس نکردم.
مراببخش
اگر گریه های چترت را زیر باران ندیدم 

مرا ببخش  

اگر دستانم را در جیبم فرو بردم و دستان تو را رها کردم

مرا ببخش  

اگر نگذاشتم امواج دریا پاهایت را قلقلک دهد 

مرا ببخش 

اگر چنان محو تماشای بادبادکها بودم که خورشید را از یاد بردم 

مرا ببخش 

اگر آیینه ها را شکستم  

و از ظرف پسته های خندان بادام های تلخ را نصیب تو کردم 

  

 اگرچه من هرگز روزهای ابری را به خاطر آفتابگردان ها نخواهم بخشید...


پ.ن۱:یه عذرخواهی به دلم بدهکار بودم .  

شما هم خطاب به دلتون بخونید و بهم بگید آروم میشید یا نه.تا حالا شده دلتون از شما دلگیر باشه؟  

پ.ن۲:تقدیم به کسی که این روزها خیلی همدیگرو آزار دادیم با رنگی نوشتم که میدونم دوست داری.توام منو و خودتو ببخش... 

پ.ن۳:دعا میکنم سرت زودتر خوب بشه.

چرخش

 

با تمام سرعت می دویدیم تا از هم دور شویم اشکایمان را باد میبرد... 

اما زمین چرخید و بهم رسیدیم 

هر دو خسته.... 

نمی دانم می توانیم قدر این به هم رسیدن را بدانیم یا نه 

یا میگوییم زمین هر طوری که می چرخید ما به می رسیدیم... 

شاید یک روز دیگر وقت داریم نمی خواهم همین را هم از دست بدهم می شنوی؟  

بیا دست از دویدن برداریم...به من نگاه کن خستگی ام را می بینی؟


پ.ن:خدایا گرفتن حال بنده هات چه حالی بهت میده که همش تکرارش میکنی؟ 

پ.ن:خودت میدونی نیازی به گفتن نداره... 

پ.ن: خیلی این عکسو دوس دارم از tooka قرض گرفتم.