نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

قلب من آبی مرد

 

آسمان را دیدم, 

قلبم آبی شد... 

لبخندم آبی 

روزگارم آبی 

برق چشمانم آبی.. 

من سراپا آبی 

رو به سوی تو برگرداندنم 

و تو فریاد زدی 

مگر عقل تو به چشمان تو است 

خنده هایم خشکید 

و نگاهم ترسید

قلب من آبی مرد...

کنار برو

آفتاب کنار برو  جلوی ابرها را نگیر 

از عینک آفتابیم خسته شده ام 

چشمانم باران می خواهد... 

 

دلم چتر میخواهد 

پاهایم به صندلهای تابستانی عادت کرده... 

چه عجب مشتی رجب...

جای تو خالیست 

و کسی دیگر به من نخواهد گفت: 

چه عجب مشتی رجب... 

و من دیگر هرگز درپاسخ به این جمله نخواهم خندید...

جای تو خالیست 

و دیگر کسی احوالمان را چون تو نخواهد پرسید  

جای تو خالیست 

در دید و بازدید های نوروز  

و من تازه باورم شد که دیگر به خانمان نخواهی آمد 

و چه تلخ است این باور

جای تو خالیست 

و دیگر کسی در مقابل پرسشهای تو

تلخ نخواهد شد. 

جای تو خالیست  

و دیگر ضربه های قوی دست تو را 

پشتم احساس نخواهم کرد. 

جای تو خالیست  

و کودک دایی من

دیگر صدای تو را نخواهد شنید  

وقتی اشعار کودکانه ات را برایش میخوانی 

دیگر دستان تو را لمس نخواهد کرد 

جای تو خالیست  

و دیگر تابشت را حس نخواهم کرد 

تو دیگر همیشه بارانی... 

چوب لباسی خالیست  

و من در حسرت حضور تو

امروز دو پاییز را پشت سر گذاشتم  

تو در غمگین ترین فصل سال رها شدی... 

و من 

همیشه در حسرت خداحافظی با تو خواهم ماند... 

 

پ.ن:تقدیم به بابابزرگم که وقتی رفت تازه فهمیدم چقدر به بودنش نیازمندم.امروز دومین سالگردش بود و من صدای ضبط شده اش را گریستم...

تهوع

 

زندگی را بالا می آورم  

کاش میتوانستم رنگین کمان را بالا بیاورم 

خیسی چشمانم بعد از بالا آوردن

یک مشت آب خنک...  

دهان نقاشی ام را پاک خواهم کرد.

دیگر زندگی را نخواهم چشید... 

چی از همه سخت تره...

 

اینکه دلم یه چیز جدید بخواد چیز عجیبی نیست...اینکه از یکنواختی خسته بشم چیز عجیبی نیست... 

اما خیلی سخته وقتی از احساسات با تنها کسی که میدونی مشکلش از تو کمتره و میتونی روش حساب کنی,حرف بزنی و از دستت ناراحت بشه... 

خیلی سخته وقتی بفهمی دیگه داشتن چیزهایی که دوسشون داری حس شادی بهت نمیده وقتی میخوای از داشتن خوشحال باشی میگی:حالا که چی؟ 

دیگه از دست دادن واست عادت شده... 

سخته وقتی پیشنهاد یک دوست برای خرید یکی از تابلوهایی که سالهاست دوست داری داشته باشی رو رد کنی... 

سخته وقتی یه جورایی عادت میکنی که" نداشته باشی" اونجوری کم کم دیگه دلت هم دیگه نمیخواد. 

اما حس بدش وقتی میاد سراغت که همه چی واست بی اهمیت میشه اونوقته که میگی به درک. 

سخته که روزها به فکر شب شدن باشی و شبها به فکر اومدن روز. 

خیلی سخته هیچ کاری از دستت برنیاد.به معنی واقعی... 

حتی نری بیرون قدم بزنی تا کفشهات کهنه نشه.سخته یادت بیفته سالهاست از خدا هیچی نخواستی...

اما سخته دل بشکنی.... این از همه سخت تره.  

پ.ن1:نخواستم ناراحتت کنم من هر چیزی که مربوط به تو باشه دوست دارم.فقط نخواستم خرجت زیاد شه,همین...

 

یک نفس عمیق... 

بعد از یکسال و چهل روز انتظار کشیدن بلاخره یه نفس عمیق زیر بارون می چسبه...