بالاخره روز تولدت رسید...
خوشحالم که در کنار هم هستیم...
برات بهترین آرزوها رو دارم.امیدوارم همیشه بخندی و شاد باشی...
وقتی روزها سخت میشه دنیا هم کوچیک میشه.دنیای کوچک همیشه پر از مشکله...
اینکه گاهی یادم میاد روزها چجوری گذشت و نگاه من به این روزهایی که الان داره طی میشه پر از امید بود.سالها امید داشتن خیلی سخته وقتی می بینی اصلا حواست نبوده که نتیجه خیلی وقته معلوم شده...
اینکه حس کنس همه چی داره به سرعت میگذره همه دارن زندگی میکنن اما تو یه جورایی چیزی نداری.حس اینکه حتی گاهی خودتم نداری...
وقتی دیگه حس میکنم به آخر نیروم رسیدم دیگه هیچ انگیزه ایی نمونده یهو یه جرقه ی ریز امید دیگه میاد توی زندگیم.
نمیدونم چرا این زندگی جیره بندی شده رو واسه بعضی از بنده هات خواستی.
پ.ن:اومدنت یه جرقه بود در اوج نا امیدی و خستگی هام که خودت خوب میدونی...