نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

اولین برگ سفر نامه ی عشق

جگر شیر نداری سفر عشق مرو.... 

سفر بودم.سفر عشق.خاطره انگیزترین سفر عمرم بود... 

تقریبا توی ۵ روز ۱۸ جا رو دیدم.

شهر گل و بلبل و یار... 

شهر سرو ناز های بلند و یار بلند قامت من... 

زیباترین محلی که دیدم نارنجستان قوام بود.من عاشق این مکان شدم. 

 

 

 

احساس آرامش زیر پوستم خزید...هوای خوبی داشت آرامش خاصی در فضا بود...همون گوشه ی حیاط ناهار خوردیم. 

داخل عمارت هم واقعا زیبا بود و من دوستش داشتم 

 

آرزو دارم باز هم برم.این دفعه تا برسم میرم نارنجستان...  

گرچه ته دلم غمکین بودم که بازگشت نزدیکه... 

اما یار نمی گذاشت که غمگین بمانم.دم را غنیمت بود....

آینه

آینه

که با سردی خودش را نشان میدهد 

در عجبم اگر چه او نمیفهمد سرخی گونه هایم کجا رفته... 

من و مرغم

مرغ من یک پا داره 

این حرف توئه 

اما شاید این توئی که هر وقت پاها به نفعته اونارو میبینی... 

حسرت یه زندگی ساده چیزی نیست که 

فقط آرزوی من یه پا باشه... 

شاید وقتی مطمئن بشی 

که میخوای اون پای دیگه ی من باشی 

من به یه پا داشتن عادت کرده باشم.

 

این وطن فروش های ج...ده که اومدن توی خیابون 

اونم روز عاشورا... 

دلت می خواد بدونی چقدر دلم می خواست جای اونا باشم؟ 

 

تو راست میگی 

من و مرغم هر دو یه پا داریم...

شب

صبح بود و تاریکی 

شب بود و روشنی 

تو بگو خوابم  

یا که نمی خواهم باور کنم  


پی نوشت:آدرینا,الگا,مهدی,بابک,عزراییل,احسان,سیاوش میام و همتون رو می خونم اما نتم مشکل داره و نمیتونم نظر بذارم و یا حتی پست بزنم. 

خورشید را به دنیا بخشیدم

من  دیدن خورشید را با تمام دنیا معامله کردم  

خوش بودم از داشتن دنیا 

کم کم خورشید را از یاد بردم 

آسمان از معامله ی من بارید 

باز هم خورشید را ندیدم 

سیب را ندیدم 

اشک را ندیدم 

ناگهان به خاطر آوردم 

چیزی را که نداشتم 

من نور نداشتم 

امید نداشتم 

 آری من خورشید نداشتم   

اما دیگر دیر شده بود 

هرگز نتوانستم به خوشید نگاه کنم 

و بگویم که پشیمانم... 

 

 

پی نوشت:یه دوست که خیلی چیزا بهش یاد دادم و واقعا زندگیش با من متحول شد از نظر حرفه ای بهش خیلی چیزا یاد دادم آوردمش توی کار... 

حالا داره منو دور میزنه... 

شاید تقصیر من بود نباید کاری میکردم که احساس کنه کسی شده میدونم فکر کثیفیه اما من تمام صداقتم رو به کار بردم چیزهایی یادش دادم که لایق دونستنشون نبود... 

شاید زیادی کارش رو راحت کردم و نتیجه ی زحمتهام رو در اختیارش گذاشتم.شاید یکمی بدجنسی همیشه لازمه... 

خیلی احساس بدی دارم.حس میکنم بهم خیانت شده...

تولدت مبارک....

 

ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد... 

 

ذهنم درگیر این جمله شده.از روز ۲۳ مهر که پایان نامه ات رو با نمره ی ۲۰ ثبت کردی... 

کار بزرگی کردی.میدونم خیلی براش زحمت کشیدی.برای به دست اوردن تک تک چیزایی که داری خیلی تلاش کردی. 

اینقدر از خوشحالیت خوشحال بودم که نمیتونم توصیف کنم... 

وقتی دیدم تو واقعا از اون جمع دوستان و همکلاسی ها چقدر متفاوتی به جرات میتونم بگم یکی از یونیک ترین خواهر های دنیایی...گرچه اهل حرف زدن نبودی و نیستی...

و حالا امروز روز تولد ۲۴ سالگی توئه... 

میدونم هیچ وقت نتونستم هدیه ی خوبی واست تهیه کنم شاید اون زمان که مدرسه میرفتم وضعم بهتر بود و حتما یه چیز کوچیکی پیدا میکردم... 

 گرچه خوب میدونم که توام احساست نسبت به هدیه گرفتن مثل من سرشار از حس گناه شده. 

میدونم اینجا رو نمیخونی واسه همین این چیزا رو نوشتم... 

امیدوارم سالهای خوبی در انتظارت باشه. 

تولدت مبارک عزیزم

قلب من آبی مرد

 

آسمان را دیدم, 

قلبم آبی شد... 

لبخندم آبی 

روزگارم آبی 

برق چشمانم آبی.. 

من سراپا آبی 

رو به سوی تو برگرداندنم 

و تو فریاد زدی 

مگر عقل تو به چشمان تو است 

خنده هایم خشکید 

و نگاهم ترسید

قلب من آبی مرد...