نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

نوشته های لیمویی

...می خوام لیمویی بنویسم هم ترش و ملس هم شیرین که وقتی می مونه تلخ میشه

من خودمو..آیندمو...رویاهامو گم کردم...

 

این روزها دلم خیلی میگیره غروب ها دلتنگم میکنه و شب ها دلتنگتر... 

شاید به خاطر حال و هوای اطرافه.شایدم دارم دیوونه میشم. 

دنبال همون لوله بازکنی میگردم که گرفتگی دلمو واکنه.. 

وقتی آبش زلال و شفاف شد دوتا ماهی قرمز ریزه بندازه تووش...مطمئنم اونوقت یه نفس عمیق میکشم... 

دنبال یه استخر پر آب میگردم که نصف شب توو تاریکی بپرم تووش و زیر آب داد بزنم: 

 

من خودمو..آیندمو...رویاهامو گم کردم... 

  

حس میکنم چقدر دستام ناتوانه.چقدر آدم داره جا می مونه تو این زمان....توو خیابونا... 

 


پ.ن1: یه جمله میگم واسه نداها: 

نه فراموش میکنیم و نه می بخشیم

پ.ن1: خیلی پخش و پلا نوشتم.میگی به درک خب منم میگم به درک تر 

پ.ن2:یه جا خوندم دردای غیر مشترک رو فقط جدا جدا میشه درمون کرد... 

گلهای گ...ی

گ... زدند به زندگیمان 

حتی گل های قرمز قالی هم قهوه ایی شده اند...  

بوی گند را از حرف هایم میشنوی؟


پ.ن:گلهای فرش اتاقم صورتیه...  

پ.ن با تاخیر:بعضی واژه ها را نمیتوانم بنویسم تا بفهمی.بعضی واژه ها کشیدنی اند مثل درد... 

باید بکشی تا بدانی چه میگویم.

یک پست کمرنگ

 

به تو سلام میکنم,شاید آن روز که امید داشتم از پس ابرهای نگرانی به یاریمان بشتابی دختر بچه ی کنجکاوی بودم که تو را باور داشتم.اما این روزها دیگر تو را نمیبینم. 

اشک های مادر را دیدم یاس و ناامیدی خودم را حس کردم دیگر یقین دارم که نیستی... 

خودت هم باور کن که نیستی.این توهم بودن را تمام کن.گفتی تلاش کنید تا من حمایتتان کنم.پس چه شد؟جا زدی؟ 

تو که میگویند رحیمی تو که میگویند رحمانی کو؟ آنها دروغ میگویند یا تو اینها نیستی؟ها؟

با کفش های کثیفشان لگدمالمان کردند ندیدی؟ صدای فریادهای نیمه شب را نشنیدی؟ 

یآس را در قلب من حس نکردی؟ پس تو چه خدایی هستی؟  

دیگر نگو که خدایی,تو خدای همه نیستی... 

 

4 سال دیگر در آستانه ی 27 سالگی ام....این یعنی پایان جوانی من.یعنی مصادف شدن دوران بدبختی... 

یعنی یآس یعنی بغض اما تو نمیفهمی.....  

پ.ن2:صدا و سیما هیچ اخباری از اعتراضات مردم و ضرب و جرح شدید توسط نیروهای امنیتی پخش نمیکند. 

پ.ن3:از 19 تا 27 کم نیست... 

پ.ن4:کسانی که ظرفیت حرفهام رو ندارند لطفا نظر ننویسند.نیایید برام از خدا و پیغمبر بنویسید.من با خدای خودم حرف زدم به کسی هم مربوط نیست که چطور حرف زدم. 

پ.ن5:مامان روزت مبارک...گرچه میدونم خیلی ناراحتی. 

پ.ن6:این لیمو تلخترین لیموی اینجاست...اما مزه اش رو همه نمیفهمن

سرزمین من خداحافظ , خداحافظ


پ.ن1:تمام امیدمان نا امید شد باید از اول می دانستیم چه چیزی در انتظار صداقتمان است. 

از خیلی خوب به خیلی بد

خیلی خوب...خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد 

خیلی زود. 

هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم 

خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد  

آفتاب...تبدیل شد به سایه به باران 

شور و شوق...تبدیل شد به لذت به درد 

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز 

خیلی زود. 

با تا "ابد" شروع شد 

و ابد تبدیل شد به گاهی به هیچ وقت 

و "مرا دوست داشته باش" تبدیل شد به "جایی هم [در قلبت] برای من در نظر بگیر" 

خیلی زود. 

خیلی خوب...زودتر از ان که فکر می کردیم تبدیل شد به خیلی بد 

خیلی زود. 

اگر هیچ کس به تو نگفته باشد.حالا دیگر باید بدانی 

که خیلی خوب,خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد. 

خیلی زود.... 


 پ.ن:............................ 

شعر از شل سیلوراستاین 

پ.ن:دلم تنگه خیلی خیلی خیلی......  خواهرم رد میشه از کنارم میگه چرا زیر چشمت گود افتاده... 

چشم من؟  نه...نمیدونم

پ.ن:صدای pmc میاد: 

از جاده گذر میکنی و منو نمی بینی... 

دیوونه شدم بگو چرا پیشم نمی شینی  

بگو از شب جدایی از اینکه بی وفایی  

بگو بی وفا کجایی بگو کجای راهی... 

بگو سهم من چرا این شده مردم از این تنهایی. 

 

اشکام دیگه امونم نمیده چقدر این آهنگ رو دوست دارم.

دستم به خورشید نمی رسد

نمی توانم به ابرها دست بزنم,به خورشید نرسیده ام.

هیچ گاه کاری را که تو خواستی انجام نداده ام. 

دستم را تا جایی که می توانستم دراز کردم. 

انگار من آن نیستم که تو می خواهی. 

برای آنکه نمی توانم به ابرهادست بزنم یا به خورشید برسم. 

نه نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم. 

نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم. 

برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی کاری از من بر نمی آید. 

می گویی آغوشت باز است, 

اما خدا می داند برای چه کسی. 

نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم. 

نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.

 


 پ.ن1:قسمتی از شعر  "دستم به خورشید نمی رسد" نوشته ی  شل سیلوراستاین. 

پ.ن2:خیلی دلم گرفته... سردرگمم...

چرخ زمانه

گاهی بد می چرخه حتی اگه پنچریشو بگیری...  

توو این فکرا بودم که در تاکسی محکم خورد به بازوم... 

شاید خواست یادم بیاره نرم توو عالم هپروت. 

 

 زنگ زد من جواب دادم پیش خودم گفتم مامان که همیشه کلید داشت.وقتی اومد سر و روش خاکی بود من بهت زده نگاش کردم.کیفش رو زدن... همین... 

فقط غصه ی از دست دادن صدای ضبط شده ی شعر خوندن پدر مرحومش که توو گوشیش بود,داشت.آخه همیشه میگه میترسم یادم بره صداش چجوری بود...  

وقتی بهش گفتم من صدا رو دارم انگار دنیا رو دادی بهش...  

 

آدمیم دیگه اما همین هم خودش خیلی پیچیده اس.گاهی به "دست" که نگاه میکنم میگم چه چیزه ترسناکیه اما ما بهش عادت کردیم. 

بهار که میاد به یه دلهره ی عجیب دچار میشم...  

آخرین شب سال

 

 

امشب آخرین شب ساله.دیگه ۸۷ تموم شد.همیشه از دست دادن واسم سخت بوده حتی از دست دادن این سالی که خیلی بد بود... 

اما چیکار کنم که این غم از دست دادن واسه اش مهم نیست چی داره میره.فقط بهم یادآوری میکنه که یه چیزی رو دارم از دست میدم.این واسم سخته. 

می خوام خودم رو راضی کنم که سال ۸۷ لیاقتش رو نداره که دلتنگش بشم تموم خاطرات بد سال به ذهنم میاد فکر کنم حالا دیگه ازش متنفرم... 

اما حسم عوض نشد.... 

تا ساعت ۹ سر کار بودم.چه جنب و جوشی بیرون از خونه اس. 

همیشه حسم روز آخر اینه.گنگ و مبهم سرشار از استرس.کاش شب آخر سال نبود. 

کاش حداقل تنها نبودم.دلم می خواد الان یه جایی بودم که آروم میشدم... 


پ.ن۱:چقدر امسال اشک ریختم.بی سابقه بود... 

پ.ن۲:الانم دلتنگم. 

پ.ن۳:در یک اقدام بی سابقه یهو رفتم آریشگاه نمیدونم خوبه یا بد... 

پ.ن۴:یه روز شمار برات خریدم.مثل تقویمه اما مناسبت ها رو نداره خودت باید پرش کنی از رو نمونه آلمانیش ساخته شده و فقط توو شهر من ازش هست.دوست داشتم لحظه ی سال تحویل میدادم بهت اما نشد.این ناراحتم میکنه.